محل تبلیغات شما

 

 

 

 

خاطرات دو شنبه چهارم اردیبهشت 1374 خورشیدی:

صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم، بعد ازحاضر شدن به دانشکده آمدم.چون صبحانه نخورده بود ابتداء رفتم تریا یک ساندویچ الویه و یک نوشابه خریدم و خوردم هزینه آن پنجاه تومان شد، سپس به کلاس رفتم.

درس حکومت های متقارن را داشتیم استاد رضا صبوری »را فرستاد پای تخته و منابع درس صفاریان»را می گفت و رضا یادداشت می کرد.حدود بیست منبع را نوشته بود و دیگر جا برای نوشتن نبود بنابراین از استاد اجازه خواست تا نوشته های قبلی خود را پاک کند، [مرحوم]دکتر نبئی از این حرف رضا ناراحت شد و او را دعوا کرد که تو باید مرتب می نوشتی تا جا برای همه منابع می بود، یا اینکه فقط منابع مهم را می نوشتی و نیازی به یادداشت مأخذ نبود و کلی صحبت های بد و ناجور دیگر نمود.گویا ایشان امروز حالش خوب نبود و از دنده چپ بیدار شده بود و حرف هایی زد که به نظر من و اکثر بچه های کلاس در شأن همچین استاد با علم و دانشی نبود به ویژه که سی نفر دانشجوی دیگر در کلاس حضور داشتند.رضا به شدت عصبانی شده بود اما طفلک با وجود آنکه رنگش مثل گچ سپید شده بودجرأت نداشت از خودش دفاع کند چون ممکن بود اوضاع بدتر شود.بعد از آن شروع به جزوه گفتن شد و ما هم یاداشت می کردیم.

از یعقوب لیث صفار» و اینکه چگونه ار رویگری و پیوستن به گروه مطوعه »و گرفتن جای درهم بن صالح»  به تدریج در سیستان به قدرت رسیده است.

وی ابتداء رتبیل» [منطقه ای در شرق سیستان] را گرفت سپس به سوی مناطق دیگر لشگر کشید و از خلیفه عباسی المعتز باالله» حکم ولایات کرمان و ری را گرفت.در زمان معتمد» عباسی ولایات بیشتری به نام او می شود تا ناحیه گرگان، طبرستان،فارس و خراسان را متصرف می شود.بعد از تثبیت قدرت خود در نواحی ایران در زمان موفق» عباسی تصمیم به لشگر کشی به بغداد» می کند.جریان دیدار او با نماینده خلیفه و نان و پیاز خوردن او و رد پیشنهادات آن هم که شهره عام و خاص است را تعریف کرد، اما  در نهایت خلیفه عباسی با شیوه ای ناجوانمردانه و با شکستن سد دجله و فرات، یعقوب را مجبور به عقب نشینی می کند و مدتی بعد از آن یعقوب فوت می کند و این چهره ملی و با لیاقت در اجرای نقشه خود ناکام می ماند.

بعد از کلاس با بچه ها رفتیم توی حیاط دانشکده و همه از برخورد استاد با رضا صبوری صحبت و این شیوه رفتار را نادرست نامیدند و به رضا تسلی و دلداری دادند.در ادامه خبر آمد کلاس درس استاد نظری هاشمی تشکیل نمی شود و به این ترتیب بچه ها متفرق شدند، جواد کار داشت و از ما خداحافظی کرد و رفت، من و محمود به نزد خانم فر و عباسی رفتیم این دو نفر اکثر اوقات با هم هستند، محمود از خانم در مورد کتاب تاریخ ساسانیان سؤال کرد و من هم کنار او بودم، صحبت هایش که تمام شد از آنها خداحافظی کردیم و به کتابخانه رفتیم من دو کتاب به نام های منابع ایران بعد از اسلام نوشته زکی حسن» نویسنده مصری و کتاب تاریخ عرب نوشته فیلیپ حتی» را گرفتم. از آنجا با مسلم برای گرفتن بن کتاب به ستاد شاهد رفتیم و برای مراسم چهلم مرحوم حاج احمد خمینی» هم ثبت نام کردیم سپس به انتشارات جهاد دانشگاهی رفتیم مسلم گزیده اشعار خاقانی» را گرفت و در نهایت برای ناهار خوردن به سلف سرویس خیابان اسرار رفتیم.

بعد از آن مسلم را به خانه شان در خیابان گاز رساندم و در برگشت رفتم مغازه موتور فروشی رضا حسینی پسر خاله جان طیبه خبری خاصی نبود و موقع رفتن امیر خاله جان صدیقه با من آمد.در مسیر می گفت خدمت سربازی او تمام شده است و می خواهد درس بخواند و در مقطع کارشناسی مهندسی مکانیک قبول شود، به او گفتم با مدرک فوق دیپلم فرصت خوبی است در یک جایی استخدام شوی سپس به فکر ادامه تحصیل باشی می گفت: به کار دولتی علاقه ای ندارم دوست دارم برای خودم کار کنم. ساعت یک و نیم به خانه آمدم کمی کتاب خواندم و سپس استراحت، از خواب که بیدار شدم به مغازه رفتم.

امروز بعد از ظهر کار زیاد بود ابتداء برای تغییر دکوراسیون و باز شدن فضای تردد 300 متر کاشی را به انتهای مغازه بردیم،یک آقایی آمد 110 متر کاشی خرید وقتی آنها را بار کردیم متوجه شدیم 80 متر بیشتر از آن کاشی نبود مجبور شدیم همه را از داخل ماشین به مغازه برگردانیم، در ادامه مشتری های دیگر هم آمدند یک نفر 60 متر و یکی دیگر 50 متر کاشی خرید در مجموع خدا را شکر اوضاع کاسبی خوب بود اما وقتی برای مطالعه و خاطره نویسی پیش نیامد.

ساعت ده شب آمدم خانه شام کوکوی سبزی و آش رشته خوردم، رومه همشهری و ایران را خواندم و جدول آنها را حل کردم، ساعت یازده و نیم شب مشغول نوشتن خاطرات دیروز و امروز شدم، بعد از آن رفتم کیف سامسونت را برداشتم تا وسایل مسافرت به تهران را در آن قرار دهم اما رمز آن را فراموش کرده بودم.یک ساعت بیشتر معطل آن شدم سه رقم اول و آخر شناسنامه،سه رقم اول و آخر کارت دانشجویی،سه رقم اول و آخر گواهینامه موتور و ماشین،سه رقم اول و آخر شماره تلفن خانه، سال تولد، ماه تولد، روز تولد و . همه را زدم هیچ کدام فایده نداشت، در حالیکه از باز شدن آن ناامید شده بودم یادم آمد به خاطر آنکه موتور من هوندای 125 است رمز را 125 گذاشتم و به این ترتیب موفق به بازگشایی آن شدم، چون مدت زیادی از کیف استفاده نکرده بودم رمز آن را فراموش کرده بودم.ساعت نزدیک دو بود که خوابیدم.

 

 

نامه دوم و نصیحت به ادامه تحصیل

نامه یک پدر از زندان به فرزندانش

آخرین نامه خطاب به کارمندان موزه

های ,هم ,ساعت ,رفتیم ,نبود ,رضا ,بعد از ,از آن ,اول و ,سپس به ,و آخر ,شنبه چهارم اردیبهشت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تدریس مجازی ویژه ایام قرنطینه زندگی هدفمند